سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :83
بازدید دیروز :12
کل بازدید :173912
تعداد کل یاداشته ها : 180
103/9/7
9:58 ص
موسیقی

بارون می اومد و من توی یک صف تاکسی ایستاده بودم و با خودم محاسبه می کردم که تاکسی چندم به من می رسه. تا اینکه 5 نفر جلوی من بودند و ناگهان دو تاکسی خالی رسیدند. سریع محاسبه کردم که من بایست نفر اول در صندلی عقب تاکسی دوم باشم. ولی نفر جلویی من اشتباها فکر کرد که تاکسی اول بهش می رسه و رفت که سوار تاکسی اول بشه . من کمی درنگ کردم و روی صندلی جلوی تاکسی دوم نشستم.

درنگ! درنگ! درنگ!

می خواستم به نفری که جلوم ایستاده بگم «آقا! نوبت شما اینجاست.» ولی خوب هوا بارانی و سرد بود و ترجیح دادم سکوت کنم.

 

بعد که تاکسی دوم هم پر شد طرف متوجه شد که چه اشتباهی کرده و با یک لبخند تلخ به گیج بازی خودش و بی مرامی من نگاه می کرد.

 

این جاست که باید سنگین ترین نگاه دنیا رو تحمل کنی و مثل یک هالو سیخ جلوت رو نگاه کنی و چشمانت رو از چشمانش پنهان کنی.

 

این عذاب خداست که بیشتر ما بهش عادت کردیم.


89/1/10::: 11:47 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ پسرک خانه ای داشت بروی خر پشته